فردوسی داستان را پس از سرنگونی ضحاک آغاز میکند تا بگوید روزگاری سخت بر مردم ایران گذشت تا مردم با شاهی از نژادی نورانی و پاک، بر زشتی پیروز شوند. شاعر در ابتدای داستان میگوید مادر فریدون از این بابت خشنود بود، زیرا انتقام شوهرش گرفته شد. پس از آن، مادر دانست دیگر به مال و دارایی نیاز ندارد، پس آن را به نیازمندان بخشید. به روایت شاهنامه، مردم جشن گرفتند. این جشن مهرگان بود. پس از آن داستان پسران فریدون است. فریدون پس از آزمودن دانش و توانایی پسرانش، از مردان روحانی زمانه و ستارهشناسان کمک گرفت تا بگویند در پیشانی و آتیه فرزندان چه میبینند. سپس سرزمین پادشاهی را بین آنان تقسیم کرد. پسران بزرگ از کار پدر ناخشنود و نسبت به سهم برادر کوچک خود دچار رشک شدند، تا آنجا که به فکر کشتن او بودند… هنگامی که فریدون از اندیشهٔ پسران آگاه شد، چه باید می کرد؟ چه سرنوشتی در انتظار فرزند دردانهٔ او بود؟ آینده ایران چه میشد؟