در کتاب رمان بخت زمستان، به تالیف مهشاد لسانی در مورد دختری به نام گلیست که عاشق برف و سرما و سرسره بازی است و بیپروا، اسکی میکند؛ او از زمین خوردن و کله پا شدن در پیست، ابایی ندارد، گلی در یکی از روزهای زمستانی و برفی بر روی پیست اسکی سر میخورد و ... در کتاب رمان بخت زمستان میخوانید: هوا ابری بود و باد خنکی میوزید، بوی نم دریا مرا به یاد آن شب بهاری انداخت... همان شبی که فاجعه زندگی من رخ داده بود. همان شبی که برای همیشه زندگیم را ترک گفته بودم. ای کاش همان روز دادگاه، کلمهای محبت آمیز میزد! ای کاش فقط میگفت برگرد... ای کاش آنقدر با قلدری و زبان تند و تیزش آتشم نمیزد...ای کاش فقط میگفت: گلنوشم... دلم برات تنگه. برگرد... دوستت دارم... اما نگفت! بدتر نمک روی زخمم پاشید و طرف خانوادهاش را گرفت. طرف آن دخترک بیهمه چیز کثیف را! به زور گفت باید دوستشان داشته باشم و بسوزم و بسازم. اما مگر من چقدر توان داشتم... پا گذاشتن به آن خانه همان و شروع شدن مشاجرات فرسایشی همان! ای کاش میآمد... همانروزی که آدرس را از شهاب گرفت میآمد... اگر آمده بود شاید الان... راستی چرا نیامد؟ میخواست با من لجبازی کند؟ مرا دوست ندارد؟ دیگر تمام شد؟ عشقم؟ زندگی مشترکم؟ با این افکار دوباره اشکم سرازیر شد و روی شنهای سرد ساحل نشستم و گریستم. چه نقشههایی برای سفر به شمال داشتیم. میخواست یک هفتهای همه جای شمال را به من نشان دهد. ای خدا... من دارم تاوان کدام گناه را پس میدهم؟ کمکم کن...