این کتاب، مشتمل بر هشت داستان کوتاه با عناوین از درون قاب؛ آغوش سنگی دیوار؛ ایستگاه بعد؛ پشت پیچ؛ چیزی ساکت و سیاه؛ خیابان دوطرفه؛ رسیدن و لکّة سفید است. «آغوش سنگی دیوار»، شرح ماجرای زنی است که سالهاست نتوانسته خبر مفقودالاثر بودن فرزندش را بپذیرد و هر روز را با انتظار بازگشت وی سپری میکند. دیگر اعضای خانواده از این انتظار مادر به ستوه آمده و سعی دارند وی را با واقعیت آشنا کنند. امّا پسر مفقوالاثر از ورای عکس قاب شدهاش بر روی دیوار، رفتارهای مادر را نظارهگر است و برای هر لحظه انتظار او غصّه خورده و آه میکشد. تا روزی که مادر دیگر توان از دست داده و خودش هم به تصویری بر روی دیوار بدل میشود. درست از همان روز است که درمییابد، فرزندش در تمام این سالها کنارش بوده و حتّی لحظهای از او دور نشده است.