در مقابل پنجره اتاق من، ماترهورن یکی از زیباترین رشته کوه های آلپ قراردارد. وقتی گاهی از اوقات نگاهی به دفتر خاطرات خود می اندازم، به خاطر می آورم که فراموش کرده بودم کجا هستم. این کوه را دیدم. به آن نگاه کردم. خود را مثل یک کابینت نصب به دیوار یا یک کمد که در گوشه ای قرار داده باشند دیدم. من هیچ چیز غیر عادی در این کوه ندیدم. چه چیز من را به این طرف کشید؟ یک بازی مسخره و خنده دار. یا یک سرنوشت اندوه بار برای پونس که به دست من داده شده بود. یا اغوای یک مدیریت گمراه کننده... یک وضع شگفت آور، یک فضای مناسب برای ساختن. وسوسه هایی، که نسبت به من مانند هرکس دیگر غریبه بود. اعتراف میکنم که در نهایت، این بازی سبب خشنودی من شد.