توکا دختری است که به طور تصادفی از آینه کتابخانه عبور می کند و وارد سرزمین دیگری می شود. سرزمینی بسیار زیبا با پادشاهی وحشتناک. اما توکا درست قبل از اینکه اسیر چنگال های مرگ شود توسط همین پادشاه نجات می یابد. مردی با قدرت و سیاهی. پادشاه با تصور اینکه توکا یک دختر معمولی است تصمیم می گیرد با او ازدواج کند. اما توکا رازی در سینه دارد که هیچکس از آن خبر ندارد. در بخشی از کتاب آمده است: " با وحشت از خواب پریدم دوباره همون خواب بود … من روی تختی با ساتن سرخ ! و مردی که تو تاریکی به سمتم میاومد … صورتش مثل همیشه تو تاریکی دیده نمیشد … فقط صداش بود که میگفت – بالاخره مال من شدی هر بار وقتی لمسم میکرد از خواب میپریدم … اما انگار رد دستش رو تنم و ترسی که از این مرد کل وجودمو سرد میکرد واقعی بود. انقدر این خواب رو دیده بودم که دیگه مثل واقعیت شده بود به تقویم نگاه کردم این ماه زودتر از همیشه به سراغم اومده بود … از تختم بلند شدم و پرده پنجره رو کنار زدم – کاش میدونستم این کیه که منتظره منه …"