قارقار کلاغ ها بلند و غم انگیز بود روی تخت پشت به پنجره دراز کشیده بودم صدای نسبتا بلند بابا به گوشم میرسید مامان سعی داشت آرامش کند. تو رو خدا ،مصطفی این دختر تازه آروم گرفته. الان وقت این حرفا نیست. صدای بابا بیشتر اوج گرفت. د من هر چی میکشم از دست این می کشم. یادش رفته چه پیری از من درآورد و تو روم وایساد؟ حالا خواهر کم عقلش میخواد راهی که این نشونش داده بره. لحظه صدایش بالاتر می رفت. اینا کمر به قتل من بستن میخوان آبرو و حیثیت منو به باد بدن! بدون اینکه چشم باز کنم نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی شکم برآمده ام گذاشتم مریم قوانین بابا را شکسته و پیغام فرستاده بود که میخواهد از همسرش جدا شود. این برای بابایی که اعتقاد داشت زن باید با رخت سپید به خانه ی همسرش برود و با کفن سفید برگردد مثل مرگ بود همه چیز را از چشم من میدید، منی که دوباره مهمان خانه اش شده بودم همراه مهمانی ناخوانده دستم را روی شکمم کشیدم و زمزمه کردم میخوای برات قصه بگم؟ میخوای بدونی چی شد که رسیدیم به اینجا؟ به سوره ی جنون توام عادت کردی، نه؟ بیشتر روزا این خونه پر سر و صداس صدای داد و بیداد مردش به جای صدای خنده میپیچه. همه ی روزامون این طوری گذشته ها مام ،گفتیم خندیدیم، خاطره ساختیم. قطره اشکی روی گونه ام لغزید و صورتم را خیس کرد.