در تاریکی شب میان برجهای لندن زنی را میبینی که از روی چمنها به شما نزدیک میشود. زبان دوستت از ترس بند آمده است. یک چیز در مورد آن زن بسیار عجیب است. وقتی نزدیکتر میشود میفهمی که سر او روی گردنش نیست. او سرش را در دستانش گرفته است... در این کتاب همهچیز به تو بستگی دارد! در دل ماجراها شیرجه بزن و در هر صفحه معین کن که ماجرا چطور پیش برود. هر ماجرا را که به پایان بردی، دوباره برگرد و حوادث دیگری را امتحان کن. تعداد ماجراهایی مهیجی که میتوانی در دل آنها پیش بروی، فقط و فقط به تو بستگی دارد و اینکه: تو چه تصمیمی میگیری!