در دنیایی که نیروهای طبیعت تاریکی را حبس کرده، قدرتش را به بند کشیده و با تعادل کنار هم جهان را اداره می کنند، تاریکی تنها منتظر فرصت است. وقتی ماریس یاقوتی سرخ را از زمین بر می دارد. قدرت جادویی را وارد زندگی خود می کن که دنیایش را به هم میریزد. همهچیز را از دست میدهد و سر از تیمارستانی درمیآورد؛ یا توهمی که اصرار دارد او را قانع کند باید تاریکی را از زندانش آزاد سازند. ماریس با اسیر شدن در بند مردان سفیدپوش عجیب و غریبی به این نتیجه میرسد که باید راه نجاتی برای خودش پیدا کند. اما آیا این راه نجات تنها با آزاد کردن قدرت تاریکی میسر میشود؟ آیا باید دنیایی را که میشناسد نابود کند تا خودش را نجات دهد؟