تا دید دستمو پشتم قایم کردم، روشو برگردوند. اینجا بود که به خودم گفتم «یه چیزی بگو!»، ولی ترسیدم کار خراب شه. واسه همین معطلش نکردم، رفتم جلو و چاقو رو تا دسته فرو کردم تو شکمش. صدایی نداد. همون جور، دست رو شیکم، افتاد اونجا... از اون روز به این ور، دربه دری هام شروع شد... دیگه هیچ زنی از من حامله نمی شه. با همون یه بچه ای که مرد، بچه های دیگه هم نیومده مردن. همون یکی بسه... دلم گرفته، از این زندگی لعنتی دلم گرفته، از این دربه دری... خیلی وقته دنبال یه کم آرامش می گردم، یه کم راحتی... می گن مرگ به آدم آرامش می ده. هروقت به آرامش فکر می کنم، یاد مرگ می افتم... از نمایشنامه ی «شکار»