وقتی بچه بودم، هر روز همراه مادر و برادرم پنج کیلومتری که از خونه تا ساحل سفید راه بود رو پیاده میرفتیم. مادرم تمام مسیر رو هیچحرفی نمیزد، فقط آروم قدم برمیداشت و بدون صدا گریه میکرد. من و برادرم هم میدویدیم و تمام مسیر رو بازی میکردیم. گریههای هر روز مادر برامون عادت شده بود. ما فقط بازی میکردیم. دیگر فکر نمیکردیم چرا؟ چرا مادر یک یونیفرم مردونه نیروی دریایی رو تو بغلش محکم میگیره و تا ساحل سفید، هر روز، غروبها، پیاده اون پنج کیلومتر رو گریه میکنه. وقتی بزرگتر شدم فهمیدم ساحل سفید لنگرگاه ناوی بود که مادرم برای آخرین بار پدرم رو توی این مسیر تا سوار شدنش همراهی کرده بود...