نمی دانم، نگاه کن، چه وحشتناک باران می بارد. مدام باران می بارد، آن بیرون، سنگین و خاکستری رنگ. این جا باران با قطرات درشت، سخت و دلمه بسته اش بر روی بالکن می خورد و به سان ضربات سیلی، قطره ها بنگ صدا می کنند و یکی پس از دیگری درهم می شکنند، چه ملال آور. اکنون قطره ی کوچکی بر فراز قاب پنجره نمایان می شود، قطره آن جا می ماند و در مقابل آسمان که او را به هزاران پرتو منکسر محبوس تقسیم می کند، بر خود می لرزد. بزرگ می شود و تلوتلو می خورد. حالا لحظه ی سقوطش فرا رسیده است اما نمی افتد، هنوز نمی افتد. با تمامی ناخن هایش خود را نگه داشته، نمی خواهد فرو بیفتد و می توان آن را دید که با دندان هایش آویزان است، در حالی که شکمش هی باد می کند؛ حالا دیگر او قطره ای بزرگ است که شکوهمندانه با چنگ و دندان آویزان است و به ناگاه شالاپ! فرو می افتد، بنگ، محو می شود، هیچی، به جز نمی بر روی سنگ مرمر. خولیو کورتاسار را با نثر پیچیده، عمیق و چندپهلویش می شناسند. داستان های کرونوپیوها و فاماها یکی از شناخته شده ترین و پرطرفدارترین آثار این نویسنده سوررئال به شمار می رود که مشتمل بر چهار فصل است. کتاب عنوانش را وام دار فصل آخر است که داستان موجودات کوچکی است که کورتاسار برای اولین بار هنگامی که مشغول گوش دادن به اپرایی در پاریس بوده است، خلق می کند و نام هایی عجیب برای شان انتخاب می کند: کرونوپیو، فاما و اسپرانزا! موجوداتی اگرچه خیالی، اما آینه تمام عیار دنیای ما انسان ها.