هولیمو هر روز صبح به وقت وقتش از خواب بیدار میشد؛ یعنی، وقتیکه خورشیدخانم از خواب بیدار شده بود و پرندهها آواز خواندن را شروع میکردند. اما آن روز اتفاق عجیبی افتاد. هولیمو زودتر از همیشه از خواب بیدار شد؛ انگار یک نفر صدایش زد که هولیمو بیا تماشا! هولیمو از خودش پرسید که «دوست دارم کجا بروم؟» برای همین رفت به گربهی توی زیرزمین سر زد و گفت: «مامان گربه نکند تو صدایم کردی که بیایم تماشا؟» کمی بعد به گلها سر زد، به عنکبوتها… وای چقدر چیز برای تماشا کردن وجود داشت. اما هولیمو دوست داشت کدامیک از آنها را تماشا کند؟