پیرمردی با اسبش از سرزمین شام به مدینه آمد تا با امام حسن (ع) روبهرو شود. وقتی امام را دید مشتش را بلند کرد و حرفهای زشتی زد. اما امام در جواب او گفت: گمان میکنم که تو در شهر ما غریبی. انگار دربارهی من اشتباه فکر میکنی. اگر از من چیزی بخواهی حتما به تو تقدیم خواهم کرد. اگر گرسنه باشی تو را سیر میکنم و اگر نیازمند باشی، بینیازت میکنم". با هر جملهای که امام میگفت، پیرمرد بیشتر خجالت زده میشد. تا این که امام از او دعوت کرد که به خانهاش بیاید. پیرمرد به گریه افتاد و گفت: "ای مرد خوب! تو خلیفهی بزرگ خدایی. پیش از آن که تو را ببینم گمان میکردم هم خودت و هم پدرت، آدمهای بدی هستید. اما حالا به اشتباهم پی بردهام. شما از بهترین آدمهایید". سپس امام افسار اسب او را گرفت به راه افتاد. پیرمرد به دنبال امام رفت تا میهمان چندروزهی خانهی امام بشود. این داستان تحت عنوان "یک گل به رنگ ماه" به همراه پنج داستان دیگر در کتاب حاضر به چاپ رسیده است. تمامی داستانها به موضوع "گذشت و بخشش" اختصاص دارند و عناوین آنها عبارتاند از: مهربانی حضرت محمد؛ به خاطر این دوتا گل؛ نیکی درجواب بدی؛ کارگر بیانصاف؛ و بهترین راه.