آیا میتوان از روزگار رفته حکایت نکرد؟ آیا میتوان به مهر رفتگان و با یادداری یادهای کهنه و ازنفس افتاده، روز و شب را گذر کرد و بی تصویر و صدا و بو و کلمه، از رویای آنها، آن دیگریهای رفته و زنده در ما، بیرون ماند؟ قصهها از دل ناممکنی همینها شکل گرفته و اجبار ناخواستهی زیستن زندگی؛ زندگیهای ما و دیگران ما. قصههای کتاب «کافه مستشار» راوی یادداری بازماندگانیست که همگی، امروزشان پا در گذشتهای دارد که خواسته و ناخواسته به آنها تحمیل شده است. روایت عاشقیتی از روزهای التهاب و استیصال که از میان «کاغذها»ی عشاقی به امروز رسیده و نافرجامی عشقی را بازگو میکند که در آتش مشروطه، جان گرفته و سوخته، هرچند دستنوشتهها هیچگاه نمیسوزند و راوی راویان رفته از یادند. کاغذها اولین داستان این کتاب تلخ و خرم است و قصهها یکییکی از تبریز تا سیدنی، از سهند تا کافه مستشار، با ما و خودشان در گفتوگویند؛ یاد استاد خوشنویس مشروطهچی و شاگرد عاشقپیشهی زیبای مغمومش، یاد رفیق مردهی محوشده لابهلای درختان باغ گلستان، یاد رفقای مانده و درمانده، اسماعیلها، ابراهیمها و آرازها، یاد همهی آنها که در کاغذهایی لای سیمهای پیانویی ساخت 1860 پنهان بودند، یاد دربندشدههایی که در جستوجوی آزادی روح و تنشان رفت و هیچکس به یادشان نبود، یاد صنوبری که میان نغمهها، رنگها و بوهای کافه مستشار تکثیر شده، یاد آنها که در کمرکش کوهها، غریب انجمادی سهمگین، اندوه رفتنشان بر جانها مانده است؛ جانهایی که زندهاند تا روایت کنند.