یک روز بهاری از سال هشتاد ونه، من و سه نفر دیگر در روستای کوهستانی گلنگش برابر عمارتی چوبی و ویران ایستاده بودیم. باد سردی می وزید و مه را از سر کوه سرازیر می کرد. من از دوستانم جدا شدم و عمارت را دور زدم و به آن سمتش که مشرف به دره ی رودخانه ای بود رفتم. کسی نبود. و صدایی نمی آمد جز شرشر دور آب. پای دیوار چوبی یک بوته ی گل گاوزبان دیدم. نزدیکش رفتم و نشستم و گل هایش را با احتیاط چیدم و در جیب پیراهنم گذاشتم. همان جا داستان قارا چوبان در ذهنم ساخته شد. .......... قاراچوبان یک داستان عاشقانه ی شگفت انگیز است. نوجوانی به نام عیّار که در بلاتکلیفی آزارنده ای نسبت به آینده اش به سر می برد با دختر هنرمندی به نام مارال آشنا می شود و به او دل می بازد. مارال او را گام به گام به جمع قاراچوبان ها نزدیک می کند. عیّار یک شب کشف می کند که میان قاراچوبان ها و نقشه های قالی ارتباطی مرموز هست و از طریق یک نقشه به ضیافت قاراچوبان ها راه پیدا می کند. آن جاست که می فهمد قرار است از این پس چه زندگی ای داشته باشد. این تازه شروع ماجراست..