در قرن بیستم، هر چه جلوتر میرویم، آنقدر تنوع جریانهای فلسفی و ادبی موازی و هم عصر با تلقیهای متفاوت و متعارض از فلسفه، هنر، ادبیات زیاد میشود که نمیتوان مثل قدیمترها با قطعیت گفت این دوره از آن فلان مکتب است، و این مکتب ادبی، اعتراضی به فلان مکتب پیشین. جای مکتبهای دامنه دار را موج ها و جنبشهای کوتاهی میگیرند که مثل انداختن سنگی در آب، یا جرقه ای خیرهکننده از یک کبریت در شب بارانی، شروع متفاوت و پرصدا ولی عمری کوتاه دارند؛ تا بخواهند درک شوند، تبدیل به خاطره میشوند؛ خاطراتی که بیآنکه بدانیم چهطور، مستقیم و غیر مستقیم بر ذهنیتها تاثیر میگذارند. در این عصر، «فلسفه» دیگر آن چیزی نیست که میشناختیم؛ شاید ضد خودش است؛ و حتی گاهی به ضد خودش بودن هم راضی نیست! ادبیات هم همینطور. سردمداران جریانهای نوپدید، دیگر آنچه را در قرن نوزدهم به اسم «رمان» شناخته میشد به رسمیت نمیشناسد. در این غوغا، که جنگلهای نامنظم حارّهای را میماند، جنبش «رمان نو» متولد شد… البته اگر روح رمان ما را حلال کند که این جنبش را اساسا «رمان» میخوانیم!