مجموعه ی ده داستان از آیین نوروزی با نام های آفتاب تهران/ دویدن در آب وهوای کیش/ پارک بزرگ/ مسافرت نوید/ مجتمع سرو/ سه تصویر از ده سالگی/ بحران دائمی/ هانا/ شمال/ دروازه بان هانوفر. هوا گرم بود و صدای پنکه کناری هم اذیت می کرد. چندبار غلت زدم و آخر سرم را چسباندم به دیوار تا خنک شوم. همان موقع چشمم افتاد به کلاه فرانسوی چهارخانه ای که زیر تخت افتاده بود. یخ کردم. کلاهی که همیشه پدربزرگم می پوشید و حالا یک سال بعد از مرگش من زیر تخت پیدایش کرده بودم. دستم را بردم زیر تخت و یک مجله هم پیدا کردم. یک مجله ی جدول بود که پدربزرگم نصف جدول هایش را حل کرده بود. بعضی ها را هم نتوانسته بود تمام کند و چند خانه را باقی گذاشته بود. به خاطر دیدن آن صحنه تا چند روز حالم خراب بود. چیزی بود که برای کسی هم نمی توانستم تعریف کنم چون منظورم را نمی فهمید. همان موقع به ذهنم رسید، خانه هایی را که پدربزرگم خالی گذاشته پر کنم. انگار با این کار به او ادای احترام می کردم. ولی جواب بیشترشان را بلد نبودم و اصلا قدرت این را هم نداشتم که روی آن کاغذها چیزی بنویسم