صدای جوانانه ی موسی سحر داشت؛ ساحرانه می خواند، غریب و جادویی و دلنواز. ذهن مردان کار و کشت را به دوردست های جوانی می برد؛ به عاشقی ها و اشتیاق ها، کشتی گرفتن های سر خرمن جای، به کانال بندی های دسته جمعی، به روزگاری که دختران جوان به خوشه چینی می آمدند و مردان عزب دل در گروی زنی داشتند. موسی جوانی را دوباره در دل های مردان کار و کشت شعله ور می کرد؛ طراوت سال های پرباران را، حرارت جودرو، باران بارهای بهاری که شتررود را به طغیان وامی داشت، گاه رام کردن اسبان سرکش خان که دختران جوان را از کپرها به تماشا می کشاند در میدانگاهی ده. نوای نی انگار از میان استخوان های مردان پیر می آمد. میرزا می نواخت، موسی می خواند، دل ها گر می گرفت و خیالات در سرها بسط می یافت. «دم صبحی ز بندر بار کردم / چه بد کردم که پشت بر یار کردم. رسیدم بر لب نهر شتررود / نشستم گریه ی بسیار کردم. » پیرمردی از ته کنتوک نالید: «شیر مادرت حلال، موسی جان.»؛