امروز تو سن سی و پنج سالگی پیری رو حس کردم وقتی رفتم سینمای مطبوعات واسه نشست مطبوعاتی فیلم روزگار توی جشنواره ی فیلم فجر وتی وارد سالن شدیم هجوم عکاسا سمت دختر بیست ساله و چشم آبی گروه بود که نقش مکمل من رو توی این فیلم بازی می کرد زیباتر جذاب تر و جوون تر از من همون لحظه به خودم گفتم دختر تو دیگه چرا پیر شدی امسال هم جزو کاندیداها نیستم دیگه حوصله ی جار و جنجال مطبوعاتی رو ندارم که بگم حقمو خوردن حوصله ی خودم هم ندارم فردا به مهمونی زنونه واسه دیدار با پیشکسوتان زن سینما اگه به خاطر خواهش خانم پگاه نبود نمیرفتم مدتیه که حال و حوصله ی شرکت کردن تو هیچ بزم و مهمونی رو ندارم از آرایش مو و صورت گرفته تا پوشیدن لباسی شیک و زدن عطری گرون قیمت و ادای آدمای خوشحالو در آوردن خسته شدم به نظر من تظاهر به شادی از غمگین بودن غم انگیز تره.