ناتالی: می تونستی کمکشون کنی. سهراب: من بهشون کمک می کردم. ازشون عکس می گرفتم. ناتالی: این چه جور کمکیه؟ سهراب: جمع آوری شواهد از یه جنگ نابرابر، نشون دادن واقعیت ها. اگه آدمایی مثل من نباشن، کی می فهمه تو جبهه ها چه خبره؟ چند قطره اشک از چشم ناتالی می آید. ناتالی دستمالی از کیفش در می آورد. جمشید دل داری اش می دهد. جمشید: [با مهربانی] عزیزم... سکوت. سهراب: [به عصایش تکیه می کند و به سختی از جایش بلند می شود. رو به ما] کاش من هم می تونستم اینجوری گریه کنم. ولی نمی تونم. اگه نتونم احساسم رو کنترل کنم... چه جوری کارم رو انجام بدم؟ منم دلم می خواست همه ی اسلحه ها رو از بین ببرم، همه ی جنگا رو متوقف کنم و آدم ها رو نجات بدم. ولی نمی تونم. کار من نیست. بخشی از نمایشنامه