«آن پایین صدا میآمد. در را باز کرده بودند و آمده بودند تو. عماد روی کاناپه دراز کشیده بود. به خودش تکانی داد و چشمش افتاد به سوراخ جورابش. از نصفه شب بدخواب شده بود. شنید یکی گفت «زیر حلیمو کم کن!» آنها خودشان کلید داشتند. عماد کلید اضافهٔ در ورودی را داده بود بهشان. مثل خانهٔ خودشان کلید میانداختند و میآمدند توی خانهٔ عماد. کلید دست پسر جوانی بود که موهای حنایی رنگی داشت و صبح قبل از همه میآمد. عماد دلش میخواست توی کاناپه بماند و غلت بزند. گروه با او کاری نداشت. از این گروه جدید خوشش میآمد. به نظرش آدمهای خوش مشربی بودند. یک هفتهٔ پیش قرارداد بسته بودند و قرار شد یک ماه بمانند. آدمهای این گروه آشغال سیگار روی زمین نمیانداختند و عماد از این قضیه خوشحال بود. با سیگاریها مشکلی نداشت، به شرطی که ته سیگارشان را روی زمین نیندازند. آن پایین روی دیوارها چند جا روی کاغذهای بزرگ کاهی نوشته بود «آشغال سیگارتان را روی زمین نیندازید.» ولی مردم اغلب اهمیت نمیدادند و آشغال سیگارشان را روی زمین میانداختند و این کفر عماد را در میآورد. لنگه دمپاییاش را از زیر کاناپه کشید بیرون و پایش کرد. پیژامهاش را بالا کشید، کتری را برداشت و از اتاقش بیرون رفت. حمام کنار اتاقش بود. کتری را از شیر حمام پر کرد و برگشت توی اتاق. توی اتاق یک یخچال کوچک و یک گاز دو شعلهٔ رومیزی داشت. گاز را گذاشته بود روی یک میز، کنار پنجره. تلفن را گذاشته بود روی یخچال. وسط اتاق یک میز غذاخوری بود با دو تا صندلی و یک رادیو. شبها رادیو را روشن میکرد تا صدایی را که توی سرش میپیچید نشنود. روی کاناپه مینشست و مشروب میخورد، تا جایی که پلکهایش سنگین میشد.»