بروک سالیوان اخیرا همراه با پسرش به خانهی پدر و مادرش در شهری کوچک بازگشته است. خانهای که بعد از درگذشت پدر و مادرش به او واگذار شد. او پرستاری است که چند وقت اخیر در پیدا کردن شغل با مشکل مواجه شده. برای همین وقتی در زندان نزدیکاش شغلی پیدا میکند خیالش راحت میشود اگرچه مردی که در دبیرستان قصد کشتن او را داشت، از زندانیان آنجاست. اما طولی نمیکشد که بروک با شین دیدار کند. زندانیان از شین حال خوشی ندارند و مدام با او دعواهای فیزیکی میکنند طوری که در اکثر اوقات مجروح است. طبق قوانین زندان بروک نباید با زندانیان تحت مراقبش، چیزی در مورد زندگی خود درمیان بگذارد. اما یکی از مهمترین آنها مرتبط با شین است. بروک درحال بزرگ کردن فرزندشان است در حالی که شین حتی از وجود پسرشان، خبر هم ندارد. با این وجود هر چه بروک بیشتر با شین زمان میگذراند، بیشتر به فکر فرو میرود که آیا حق با او بوده یا نه. شبی که حادثه اتفاق افتاد کمی برایش مبهم است. آیا ممکن است شخص دیگری به او حمله کرده باشد؟ اگر چنین باشد، این مسئولیت اوست که شین را آزاد کند. به هر حال، او کسی است که شین را پشت میلههای زندان قرار داده.