شخصیتهای نمایش "لاموزیکا و لاموزیکای دوم" نوشته مارگریت دوراس شامل، آنماری رش، زن سی و پنج ساله یا کمی بیشتر و با وقاری انکارناپذیر، محتاط، و رفتاری نسبتا خشک است. وقارش، این طور که پیداست، عادت دیرین او است. طرز لباس پوشیدنش هم همیشه موقرانه است. اقتدارش در برخورد اول به چشم نمی آید، البته نه اینکه نقش پنهان کند، خیر، سرشتش این است، وجودش برای خودش هم پنهان است، پنهان در پس تربیتی نمونه وار، که حالا البته از میان رفته است. در زمانه ما هستند زنانی که خود را تربیت آموخته میدانند، بی آنکه بویی از آن برده باشند، حال آنکه این میراث از مادران به دختران و حتی به همین زنان هم رسیده است. موضوع اصلی در اینجا کسب دانایی است درباره ی مرد، ولی مثل این که زنها غافل مانده اند، و کسب این دانایی انگار باید پنهان و در پرده صورت گیرد. میشل نوله، مردی سی وپنج ساله یا کمی بیشتر، در اولین روز اقامتشان در خانه جدید بعد از ازدواجشان، حرف از رفتن میزند. روزهای بعد هم همین طور، مدام حرفش همین است: رفتن. سرانجام روزی تصمیم میگیرد زن را بکشد، همین زنی را که محبوبش است. مرد هراس برانگیزی است، مثل صاعقه، مثل حقیقت، مثل شیفتگی. علاقه اش به زن همان علاقه ای است که آدم به فرزند یا برادر یا به محبوبش دارد. مرد، آدمی است خوش بر و رو، و به این هم واقف است و هم نیست، در مورد اسلحه هم همین طور، هم میشناسد و هم نمیشناسد، نیز به ماجرایش با آنماری رش هم وقوف دارد و ندارد؛ البته آدم پیچیده ای نیست، شناختن همچو آدمی نه دشوار است و نه سهل. این مرد سلسله ای از مردهای تیره پوست را در پس خود دارد: آدمهایی از اسکندریه یا بابل یا از سواحل تیبریاد، یا جایی در آن اطراف. میشل نوله اسمی است پاریسی که جایگزین اسم از یاد رفته ای شده است... زوج این نمایش شبی از فصل تابستان را در هتل می گذرانند. حرف می زنند، ساعتها و ساعتها، بی حادثه، بی نزدیکی. نیمۀ اول این شب به مجادله و مشاجره می گذرد… نیمۀ دوم اما این طور نیست، حال و هوای هردوشان عوض می شود، احوالاتی در نهایت افسرده دلی، برای عشق از دست شده. نمایشنامۀ لاموزیکا را بیست سال پیش برای تلویزیون انگلستان نوشتم، حالا در اینجا پردۀ دوم را به آن اضافه می کنم، با این عنوان: لاموزیکای دوم (لاموزیکا – روایت دوم). برای این که از این پس هر دو پرده یکجا و کنار هم باشند، عنوان لاموزیکای دوم را انتخاب کردم. آدمهای نمایش همان آدمهای لاموزیکای نسخۀ نخست هستند، ماجرا هم عینا در همان شهر اور می گذرد، در همان هتل. البته این بار لحظۀ وداع نیمه شب نیست، بعد از نیمه شب هم باز گفتگوشان ادامه دارد، تا صبح. شب آخر دیدارشان به تدریج که طی می شود امیدشان هم کمتر می شود. شروع روز، پایان اجتناب ناپذیر ماجراست، پیش از برآمدن آفتاب، آخرین لحظه ها، آخرین ساعت، و این همیشه دهشتناک است، همیشه. دقیقا بیست سال بین لاموزیکا و لاموزیکای دوم زمان گذشته است. برای این پردۀ دوم بیست سال شوق به دل داشتم. صدای شکستۀ پردۀ دوم بیست سال توی گوشم بود، صدای بی طنین شده از خستگی شب بی خوابی. نکتۀ آخر این که این دو همیشه در حال و هوای ایام دلباختگی جوانی اند؛ و هراسان. باری، گاهی آدم موفق می شود چیزی بنویسد. دقیقا بیست سال از لاموزیکا تا لاموزیکا دومین میگذرد، و کمابیش در طول تمام این سالها من این پرده دوم را میطلبیدم. بیست سال است که من صداهای شکسته این پرده دوم را میشنوم، صداهایی شکستخورده از خستگی این شب بیخوابی.