یافتن معنا و ارزش در مواجه با پوچی و بی معنایی زندگی، موضوعی است که تقریبا در تمامی آثار آلبر کامو، همچون نمایشنامه ی کالیگولا، به چشم می خورد. کالیگولا، امپراتور رومی و بدنامی است که در این نمایشنامه ی چهار پرده ای، به تجسمی از پوچی و معنازدگی تبدیل می شود. ذهن کالیگولا پس از مرگ خواهر و معشوقه اش، به شکل وسواس گونه ای درگیر مفهوم «غیرممکن ها» می شود. او با گذشت زمان به حقیقتی مهم اعتقاد پیدا می کند: «انسان ها می میرند و از زندگی شان راضی نیستند.» این حقیقت، که کالیگولا آن را نتیجه ای برخاسته از منطقی ساده و درست می داند، مسئله ای است که همه ی ملت باید از آن آگاه شوند. کالیگولا برای انجام این کار، به همه ی شهروندان رومی دستور می دهد تا فرزندانشان را از ارث محروم کنند، همه ی ثروتشان را به دولت بدهند و اعدام شوند. او دستور می دهد تا لیستی تهیه شود که در آن، ترتیب اعدام مردم مطابق با خواست خودش تنظیم شده است. کالیگولا با این کار، قصد دارد تا بی رحمی زندگی و قریب الوقوع بودن مرگ را نشان دهد که به عقیده ی خودش، تنها در صورت ممکن شدن «غیرممکن ها» دردشان التیام خواهد یافت.