ماری لاورا به همراه پدرش در نزدیکی موزه ی تاریخ طبیعی پاریس زندگی می کند. او در شش سالگی نابینا می شود و پدرش، مینیاتوری بسیار نزدیک به واقعیت از ساختمان ها و راه های محل زندگی شان برای ماری لاورا می سازد تا او بتواند با لمس این مدل کوچک، مسیر بازگشت به خانه را در ذهن داشته باشد. در دوازده سالگی ماری لاورا، پاریس به اشغال نازی ها درمی آید و این پدر و دختر به شهری به نام سنت مالو می روند که محل زندگی یکی از خویشاوندان منزوی و گوشه گیر آن هاست. آن ها چیزی را با خود به همراه آورده اند که احتمالا باارزش ترین و خطرناک ترین جواهر موزه است. پسری یتیم به نام ورنر به همراه خواهر کوچکترش در شهری کارگری در آلمان بزرگ می شود. روزی ورنر، رادیوی بسیار ساده ای پیدا می کند و همین اتفاق، مسیر زندگی اش را تغییر می دهد. او رفته رفته، در ساخت و تعمیر وسایل رادیویی خبره و متخصص می شود و همین توانایی منحصر به فرد، او را وارد سازمان جوانان هیتلر و مأموریتی ویژه برای ردیابی مخالفین می کند. ورنر که بیشتر و بیشتر از هزینه ها و بهای انسانی هوش خود آگاه می شود، به نقاط مختلف مناطق جنگ زده سفر می کند و درنهایت به سنت مالو می رسد و داستان زندگی اش با زندگی ماری لاورا در هم می آمیزد.