سال 2008 است و زندگی حرفه ای سامانتا کوفر در یک موسسه ی حقوقی مربوط به وال استریت در اوج خود قرار دارد؛ تا این که سر و کله ی بحران اقتصادی پیدا می شود و سامانتا با گذشت اندک زمانی، کارش را از دست می دهد. به سامانتا شغلی بدون حقوق پیشنهاد می شود که شانس اندکی را در اختیار او می گذارد که دوباره در محل کار سابقش استخدام شود. سامانتا ضرف چند روز از منهتن به شهری کوچک به نام بردی نقل مکان مکان می کند. شغل جدید سامانتا، او را به دنیای تاریک و خطرناک معادن زغال سنگ می برد، جایی که در آن، قوانین اغلب شکسته می شود، بین آدم ها تفرقه وجود دارد و خطرات ریز و درشت زیادی بر سر راه دیده می شود. اما برخی از محلی ها، از این که وکیلی اسم و رسم دار در شهرشان باشد، ناراضی هستند و سامانتا ضرف چند هفته درگیر جریانات قضایی ای می شود که خشونت و مرگ به همراه دارد. چرا که مانند بیشتر شهرهای کوچک، بردی نیز رازهایی دارد که برخی حاضرند برای فاش نشدن آن ها، دست به آدمکشی بزنند.