آیونا با نقشه ی راهی که از مادربزرگش گرفته، عزمی جزم و استعدادی ذاتی در رابطه با اسب ها، به ایرلند می رسد. او یک هفته را در قلعه ای مجلل می گذراند و در نزدیکی همان قلعه، دختر خاله و پسرخاله اش، برانا و کانر را پیدا می کند. آن ها، آیونا را به خانه شان دعوت می کنند و برخورد خوبی با او دارند. زمانی که آیونا کاری در اصطبل محلی به دست می آورد، با مالک اصطبل، بویل مک گرث، آشنا می شود. آیونا درمی یابد که اینجا می تواند برای خود خانه ای درست کند و زندگی ای باب میل خود داشته باشد، حتی اگر آن زندگی به معنی افتادن در دام عشق بویل مک گرث باشد. اما هیچ چیز، آن طور که به نظر می رسد، نیست. نیرویی شیطانی و کهن، راه خود را به درون خانواده ی آیونا باز کرده و باید جلویش گرفته شود. بنابراین، اعضای خانواده و دوستان در کنار هم و برای هم، به خاطر زنده نگه داشتن امید و عشق، به نبرد شرارت ها خواهند رفت.